به گزارش مشرق، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت، شهر آبادان بود؛ اما در این بین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند.
مسجد وظایف متعددی بر عهده بچههای مسجد میگذاشت؛ اما هیچکدام از این کارها، روح تشنه آنها را سیراب نمیکرد. آنها عاشق حضور در جبهه بودند و مدام از مسئولان مسجد تقاضای حضور در جبهه را داشتند. بهخصوص وقتیکه میدیدند چگونه گروههایی از جوانان و غیرتمندان از شهر، صبحها با اسلحه برای جنگیدن به خرمشهر میروند و غروب برمیگردند.
۱۶ مهر بود که تبادل آتش در کرانه اروند شدت گرفت. علی صیادی از آموزگاران خوشنام که مدیریت مسجد نو را به عهده داشت، پیام داد که به نیروی نظامی نیاز دارند. با توجه به حجم سنگین آتش، آنها احتمال میدادند که عراق بخواهد از سمت اروندرود حمله کند یا غواص به اینطرف بفرستد. مسئولان مسجد کمی باهم مشورت کردند و تصمیم گرفتند بر مبنای تقاضای بچهها برای حضور در جبهه و درخواست کمک صیادی، برای آنها نیرو ارسال کنند.
حدود هشت نفر از بچهها، شامل اسماعیل، علیرضا، عباس، محمود، مسعود، بهرام، غلام و خسرو میر طالب با پای پیاده قبل از غروب به مسجد نو اعزام شدند. آنها در دو ستون از دو طرف خیابان، از خیابانهای اروسیه و پرویزی گذشتند و خودشان را به مسجد نو رساندند. در راه مدام از حوالی اروند صدای انفجار و رگبار میآمد. گاهی تیرهای رگبارها سوتکشان از بالای سر بچهها میگذشت و بعد به ساختمانها برخورد میکرد.
هرچه هوا تاریکتر میشد، سرخی گلولهها هم واضحتر میشد. نزدیک مسجد صدای انفجارها نزدیکتر و بلندتر شد، تا آنجا که چند بار مجبور شدند بایستند یا خیز بروند و صبر کنند تا گردوخاکها بخوابد و دوباره حرکت کنند. مسجد نو در حال ساخت بود که جنگ شروع شده و همانطور مانده بود. ساختمانهای محکم، همراه با شبستان و حیاط بزرگی داشت که کارهای نازککاری آنها هنوز ادامه داشت.
برخلاف بچههای مسجد علی بن ابیطالب (ع) که در شبستان مستقر بودند، بچههای آن مسجد بیشتر در اتاقهای اطراف حیاط بودند و اتاق آقای صیادی، نزدیکترین بخش به شبستان بود. تعداد زیادی از مردم هم شبها برای خواب و پناه به مسجد میآمدند و در شبستان میخوابیدند. بچهها به اتاق آقای صیادی رفتند. بعد از سلام و احوالپرسی، آقای صیادی پیشنهاد داد که همه باهم در همان اتاق، نماز جماعت بخوانند. بچهها هم قبول کردند و پشت سر صیادی به نماز ایستادند. آنها حال و هوای عجیبی داشتند و احساس میکردند نماز بعدی را در جبهه میخواندند. این اشتیاق آنها برای حضور در جبهه و درگیر شدن با دشمن، از چشم صیادی و جوانی که همراه او بود، دور نماند.
آن جوان لباس نظامی اورکت مانندی تنش بود و صورتی اصلاحشده داشت. او در درگاه ورودی اتاق نشسته بود و پاهایش را بیرون در گذاشته بود. آن جوان پوتین پایش بود و نمیخواست آنها را دربیاورد، برای همین در آنجا منتظر نشسته بود تا نماز بچهها تمام شود و در همین وضعیت، حال عجیب بچهها در نماز هم توجه او را جلب کرده بود و محو تماشای آنها بود.
علیرضا طبق روال مسجد خودشان، بعد از اتمام دعای بعد از نماز عشاء، شروع به صحبت برای بچهها کرد. او گوشهای از خطبه امیرالمؤمنین (ع) خطاب به محمد حنفیه در جنگ جمل را خواند و معنی کرد و آن جوان هم همانطور هاج و واج با دهانی نیمهباز آنها را نگاه میکرد. بعد از نماز، سفره شام پهن شد و بچهها همه در کنار هم نان و خرما خوردند. بعد از شام، صیادی بچهها را به همان جوان سپرد تا به موقعیت بروند.
او آنها را از کوچه پس کوچهها به پشت مدرسه مهرگان برد. همه بچهها منطقه را میشناختند و نیاز به توجیه نبود؛ اما او بنا بر وظیفه عمل میکرد. آن جوان بچهها را دوبهدو میبرد و در مکانهایی مشخص مستقر میکرد. او مسعود و عباس را به یک سنگر پشت مدرسه که از گونی و لاستیک درستشده بود، برد. علیرضا و محمود را هم در نبش تقاطع دو کوچه بعد از مدرسه بدون هیچ سنگری مستقر کرد. برای هر دونفری که باهم بودند، به همین شکل در نقطهای تعیین موقعیت کرد.
بهاینترتیب آنها بر خیابان حفار تقریباً مسلط بودند. گروه اسماعیل، هم بر آنها و هم بر کوچه پشت مدرسه که به لب شط، جنب دبیرستان خلیجفارس میرسید، تسلط داشتند. آن جوان به بچهها گفت: خیلی مواظب باشین! ما جلو شما نزدیک اروند نیرو داریم. اگه عراق از اونا رد شد، شما درگیر بشین. اینم یادتون باشه که کسی جز مو سراغ شما نمیاد!
علیرضا و محمود بهنوبت سر کوچه باحالت دستفنگ با تفنگ برنو، کشیک میدادند. یکی از آنها دوستانشان را که در پشت مدرسه و کوچه مقابل بودند، میپایید و دیگری در فرورفتگی ورودی یکخانه مینشست و از پشت سر مراقب او بود. تا موقعی که مهتاب آمد و هوا کمکم روشن شد، صدای تیراندازی و انفجار بدون وقفه میآمد و بعدازآن کمی فروکش کرد. جوان هم همانطور که گفته بود، چند بار به بچهها سر زد.
وقتی صبح هوا روشن شد، انفجارها و تیراندازیها کمکم قطع شد و جوان به آنها گفت که کار تمامشده است و میتوانند برگردند و استراحت کنند. وقتی به مسجد نو برگشتند، خیلی کنجکاو بودند بدانند آن جوان چه کسی بوده است.
از یکی از بچههای آنجا سؤال کردند و او گفت:ای جوون سیبیلو، افکار چپی داره، ولی با چند تا از دوستای هم فکرش از رو غیرتشون، سی دفاع از شهرشون، با مسجد همکاری میکنن.
بچهها خیلی تعجب کردند و در دلشان به هنر مدیریت آقای صیادی آفرین گفتند. بعد هم به مسجد خودشان برگشتند تا صبحانه بخورند و استراحت کنند.
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۰۱، ۱۰۲، ۱۰۳، ۱۰۴